سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شناخت خویشتن، از حکمت است . [امام علی علیه السلام]
باران
 

 
 
از: معصومه بخشی نیا  ::  86/7/22 ::  7:50 عصر

داستان « فرزانه....فرزانه»

-       فرزانه...فرزانه، ای فزانه ای که بگویم خدا چه کارت کند! می گذاری کنار آن کتاب را یا بیایم؟ هیچ کار که نمی کنی حداقل بیا این سبزی ها را پاک کن.. سرم را از روی کتاب بر می دارم، زینب جلوی تلویزیون دراز کشیده و کارتون نگاه می کند، فقط اگر 11 ماه و 3 روز دیرتر به دنیا می آمدم دیگر مجبور نبودم این همه بد بختی را تحمل کنم و آن وقت می توانستم مثل زینب بی خیال باشم اما نمی شود اگر نروم مامان مثل آن دفعه می آید و کتابم را می گیرد و پرت می کند روی پشت بام هاجر خانم و آن وقت مجبور می شوم مثل آن وقت یواشکی بروم بالای پشت بام خودمان و از آنجا بیاورمش و آن وقت هاجر خانم هم سوژه خوبی گیر می آورد و هر وقت مرا می بیند می گوید مردم نمی توانند دخترشان را توی خانه نگه دارند...

-       فرزانه ذلیل شده، می گذاری کنار آن آینه دق را یا ...

زینب سرش را از روی متکا به طرف من بر می گرداند و می گوید: نمی شنوی مامان چه می گوید، بلند شو برو دیگر.

 می گویم: تو کاریت نباشد، کاتونت را نگاه کن نمی خواهد جوش مامان را بزنی و بعد لنگه جوراب مامان را از کف اتاق بر می دارم آن را می گذارم لای کتابم و می روم به طرف
آشپزخانه

مامان چپ چپ نگاهم می کند و می گوید: چه عجب خانم تشریف آورند می گفتی سوسکی مارمولکی چیزی برایت قربانی می کردیم و بعد چادر سفید گل گلی اش که قبلا سر می کرد را از روی بند می کشد آن را می اندازد جلوی من و می گوید: بگیر این ها را هم باید یادت بدهند. سبزی ها را روی چادر می گذارم و شروع می کنم.

***

سرم را از روی بالش جا به جا می کنم و پاهایم را می چسبانم به میز تلویزیون و می خواهم بزنم آن کانال که مامان می گوید: حتما خودت میز را تمیز می کنی، بردار آن پاهای چرک و چلایت را تا تلویزیون را خاموش نکرده ام. برای این که از غرغر های مامان جلوگیری کنم زود پاهایم را بر میدارم و سعی می کنم مثل آدم ها تلویزیون نگاه کنم. مامان از جایش بلند می شود و می رود و به جایش زینب می آید کنارم می نشیند، او هم نمی تواند زبان حق به دهان بگیرد و می گوید: بس است دیگر چه قدر تلویزیون نگاه می کنی؟ دستم را می کشم بالای سرم رویزمین و کنترل را پیدا می کنم و بعد در حالی که می زنم یک کانال دیگر می گویم: خوب است من پنج دقیقه است که آمده ام  تو که 24 ساعت خوابیده ای پایش، دیگ به دیگ می گوید رویت سیاه. فرزانه کنترل را از دستم می قاپد و می گوید: فعلا که چه بخواهی چه نخواهی باید بلند شوی بروی و بعد هم می زند یک کانال دیگر بلند می شوم و می خواهم کنترل را از دست زینب بگیرم که صدای صدای مامان از آشپزخانه می آید: فرزانه، کم مثل خروس جنگی بیفت به جان آن طفل معصوم، بیا این ظرف ها رابشور مثلا تو بزرگتری.از جایم بلند می شوم و می خواهم به طرف آشپزخانه بروم اما  سرم را به طرف زینب می گردانم، سر جای من خوابیده است و پاهایش را به تلویزیون چسبانده است.

***

مجله را باز می کنم و صفحه داستان ماهش را می آورم انگشتم از مثل مورچه زیر خط صفحه حرکت می دهم اما هنوز چند خطی نخوانده ام که صدای مامان می آید: فرزانه، بیا کارت دارم. این بار دیگر تصمیمم را گرفته ام. می گویم: مامان من کار دارم زینب را صدا کن.. اما هنوز حرفم تمام نشده مامان می گوید: وقتی می گویم بیا بیا گفتم کارت دارم. اما این بار دلم نمی خواهد به این راحتی ها بروم زیر بارش. می گویم: من کار دارم حالا این بار زینب را صدا کن دفعه بعد من می آیم. صدای مامن می آید: زینب خب تو بیا، زینب از توی اتاق می آید بیرون یک نگاهی به من می کند و می رود توی آشپزخانه. توی دلم یک خنده موزیانه می کنم حقش است یک بار هم که او برود دنیا به آخر نمی آید. دوباره انگشتم را به راه می اندازم، اما باز هم هنوز چند خطی نخوانده ام که چشمم به زینب می افتد دهانش را تا جایی که می شود باز کرده و دارد ساندویچ را می کند توی حلقش و در همین حال یک نیش هم ر می آورد    توی دلم می گویم: تو که این همه بار به حرفش گوش کردی این بار هم گوش می کردی نمی مردی که...

 

 

 

 


  نظرات شما()


 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه |شناسنامه|ایمیل
وبلاگ من
 
 
 
 
 
 
باران
 
باران
 

 

 
زمستان 1386
پاییز 1386